بحر طویل: عصر یک جمعهی دلگیر | میثم مطیعی
شاعر: سیّد حمیدرضا بُرقِعی
عصر یک جمعهی دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
که چرا عشق به سامان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظهی باران نرسیده است؟
و هرکس که در این خشکی دوران
به لبش جان نرسیده است،
به ایمان نرسیده است و غم عشق
به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید
بنویسد که هنوزم که هنوز است،
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟
چرا کلبهی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد،
زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،
فقط برد، زمین مرد، زمین مرد،
خداوند گواه است، دلم چشم بهراه است،
و در حسرت یک پلک نگاه است،
ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه، خدایا! برسد کاش به جایی،
برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه دلگیر
وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو کجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفسهای غریب تو که آغشته به حزنی است
ز جنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته
در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کردهای؟ ای عشق مجسم!
که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.
نکند باز شده ماه محرم
که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت
به فدای نخ آن شال سیاهت
به فدای رخت ای ماه!
بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی، آجرک الله!
عزیز دو جهان! یوسف در چاه،
دلم سوخته از آه نفسهای غریبت
دل من بال کبوتر شده
خاکستر پرپر شده،
همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی،
به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی
و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی؟
به خدا در هوس دیدن ششگوشه دلم تاب ندارد،
نگهم خواب ندارد،
قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد،
شب من روزن مهتاب ندارد،
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق بیچارهی دلدادهی دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟
تو کجایی؟ شدهام باز هوایی، شدهام باز هوایی...
گریه کن،گریه و خون گریه کن آری
که هر آن مرثیه را خلق شنیده است، شما دیدهای آن را و اگر طاقتتان هست،
کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم،
و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود،
چون تپش موجِ مصیبات بلند است،
به گستردگی ساحل نیل است،
و این بحر طویل است
و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تبدار حروف است؛ که این روضهی مکشوف لهوف است،
عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش، همگی «موج مزن آب فرات!» است،
و ارباب همه سینهزنان، کشتی آرام نجات است،
ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است،
ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است،
ولی حیف هنوزم که هنوز است، حسین بن علی تشنهی یار است
و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی،
الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال
و سپس آه که «الشّمرُ...»
خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند...»
دلت تاب ندارد؛ به خدا با خبرم؛ میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی،
تو خودت کرب و بلایی،
قسمت میدهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی،
تو کجایی... تو کجایی...